کد مطلب:304386 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:301

تبیین راه عقل و دل در گفتار فاطمه
گفته شد كه برای اثبات وجود خدا و یگانگی او، هر گروه از متفكّران، راهها و روشهایی را پیشنهاد می كنند: فیلسوفان از روش عقلی - استدلالی سخن می گویند و با برهانهای فلسفی، وجود و توحید خداوند را اثبات می كنند. متكلّمان با تكیه بر دین و با تأكید بر آن و با بهره گیری از «نقل» (ادلّه دینی) در كنار عقل، از برهان حدوث بهره می گیرند و یگانه موجود همیشگی را «مُحدِث» و «قدیم» می خوانند. امّا در برابر این سخنان و این دلیلها و برهانها، اهل تصوّف و عرفان بر آن اند كه خداجویی و اثبات یگانگی با دلیل و برهان، جستجوی آفتاب با چراغ است و مَثَل آن كه با دلیل و برهان، خدا را می جوید و یگانگی او را اثبات می كند، مَثَل آن نادانی است كه با چراغ، آفتاب می جوید. به گفته شبستری:


زهی نادان كه او خورشید تابان

به نور شمع جوید در بیابان


فروغی بسطامی می گوید:


كِی رفته ای ز دل كه تمنّا كنم تو را

كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را


غیبت نكرده ای كه شوم طالب حضور

پنهان نگشته ای كه هویدا كنم تو را


با صد هزار جلوه برون آمدی كه من

با صد هزار دیده تماشا كنم تو را


گاهی آنچه را دل می یابد و بدان واله و شیدا می شود، در پیشگاه اندیشه، معقول و مقبول نمی افتد و گاهی نیز آنچه انسان با عقل و اندیشه یافته و با پای استدلال به سوی آن رفته، دلربا نیست؛ چرا كه عرصه اندیشه، جایگاه تعقّل و دریافت معانی و مفاهیم است و بارگاه دل، میعادگاه وصل و دلدادگی است. عرصه اندیشه، مجال فیلسوفان و متكلّمان (استدلالیان) است كه می خواهند حكایت ذات پاك جامع كمالات را در دفتر عقل بخوانند؛ لیكن بارگاه دل، كمینگاه عارفان و زنده دلانی است كه در وادی دل به تماشای جمال مطلق می نشینند.

فاطمه(س) كه حكمت را از آموزگار بزرگ حكمت، پدر بزرگوارش آموخته و جام معرفت را او برجانش ریخته، با زیباترین و دلرباترین تعبیرها، از یك سو استدلالیان را به تعقّل و درك معنا و مفهوم «لا اله الا الله» فرا می خواند تا با ترتیب دادن مفاهیم عقلی و مقدّمات معلوم، ذهنها را با حقیقت مطلق، انس بدهد و از سوی دیگر، عارفان و عاشقان دلباخته به وصل و پیوند با دوست را دعوت می كند تا جانشان را از «شراب طهور» قرب، سیراب سازند. بدین روی، بر شمردن ویژگی های كلمه طیّبه توحید، هم حكایت عقل و خردمندی است و هم حدیث عشق و شوریدگی. هم خردها را بدان پایبند می كند و هم دلها را شیفته و بیقرار، تا با حضور در «پیش آن خورشید، كو بس روشن است»، حدیث هجران را فراموش كنند و سرود وصل را تلاوت كه:


ای خدا این وصل را هجران مكن

سرخوشان عشق را نالان مكن


باغ جان را تازه و سرسبزدار

قصد این مستان و این بستان مكن


چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسكین و سرگردان مكن


بر درختی كآشیان مرغ توست

شاخ مشكن، مرغ را پرّان مكن


جمع و شمعِ خویش را بر هم مزن

دشمنان را كور كن، شادان مكن


گر چه دزدان خصم روز روشن اند

آنچه می خواهد دل ایشان مكن


كعبه اقبال این حلقه ست و بس

كعبه اومید را ویران مكن


این طناب خیمه را بر هم مزن

خیمه توست، آخر ای سلطان، مكن


نیست در عالم ز هجران تلخ تر

هر چه خواهی كن ولیكن آن مكن


(كلیات شمس)

آدمی در آغاز زندگی تا مدت زمانی از خویشتن بی خبر است و راجع به خود نمی اندیشد یا كمتر می اندیشد؛ امّا پس از چند سالی كه به خود می آید، در هستی خویشتن می اندیشد. گویی این به خود آمدن و در خود اندیشیدن، ریشه در آرزوهایش دارد؛ یعنی در مورد آن آرزوها و راه رسیدن به آنها می اندیشد. اینجاست كه به خود می آید كه آیا او از آن خویشتن است یا ملك دیگری است؟ آیا مالك آرزوهای خویش است كه به هر آنچه بخواهد، دست یابد، یا نه دیگری، هم مالك اوست و هم مالك آرزوهایش و این چنین نیست كه هر چه را آرزو كند، بدان دست یابد؟ «ما كُلّ ما یَتَمَنّا الْمَرْءُ یُدرِكُهُ». در این هنگام، در می یابد كه مالك خویشتن نیست و مراحل حیات خویش را پدید نیاورده و به اراده خود در شكم مادر جای نگرفته و از آنجا به این عالم نیامده است و كودكی و جوانی و پیری و سپس مرگ، همه و همه در دست دیگری است. با گوش جان می شنود كه: اَللَّهُ الَّذی خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَ شَیْبَةً یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ هُوَ الْعَلیمُ الْقَدیرُ. [1] خداست آن كسی كه شما را ناتوان آفرید؛ آنگاه پس از ناتوانی، قوّت بخشید؛ سپس بعد از قوّت، ناتوانی و پیری داد. هر چه بخواهد، می آفریند و هموست دانای توانا.

اكنون می خواهد مالك خود را بشناسد؛ یعنی بداند كه وجودش در دست كیست، چه كسی او را آفریده و بدین صورت پرداخته و در گذر زندگی، صورتهای دیگر می دهد؟ و می شنود كه:هُوَ الَّذی یُصَوِّرُكُمْ فِی الْأرْحامِ كَیْفَ یَشاءُ. [2] اوست كسی كه شما را آن گونه كه می خواهد، در رحِمها صورتگری می كند. آنگاه می پرسد: چه كسی او را زنده كرده و می میراند؟ و می شنود كه: وَ اعْلَمْ اَنَّ مالِكَ الْمَوتِ هُوَ مالِكُ الْحَیاةِ، وَ اَنَّ الْخالِقَ هُوَ الْمُمیتُ وَ اَنَّ الْمُفْنی هُوَ الْمُعیدُ وَ اَنَّ الْمُبْتَلِیَ هُو الْمُعافی؛ [3] بدان كه مالك مرگ و زندگی، یكی است و آفریدگار و میراننده، یكی. همو كه نابود می كند، باز می گرداند و همان خدایی كه مبتلا می كند، عافیت نیز می بخشد.

باز می پرسد: چه كسی به او چشم داده تا ببیند و گوش داده تا بشنود و هوش داده تا بفهمد و زبان داده تا بگوید؟ و می شنود كه: وَ اللَّهُ اَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ اُمَّهاتِكُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْاَبْصارَ وَ الْاَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ. [4] و خدا شما را از شكم مادرانتان - در حالی كه چیزی نمی دانستید - بیرون آورد و برای شما گوش و چشمها و دلها قرار داد، باشد كه سپاسگزاری كنید.

اَلَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَیْنَینِ. وَ لِساناً وَ شَفَتَیْنِ. [5] آیا دو چشمش نداده ایم؟ و زبانی و دو لب؟

در این هنگام، آدمی به موجودات كوچك و بزرگ دیگر كه در اطراف اویند، از قبیل انسانها و دیگر جانداران و گیاهان، كوه و دریا و دشت و صحرا و زمین و آسمانها و... می نگرد و می یابد كه آنها نیز مالك خود نیستند و ناصیه آنها در دست دیگری است. خالق آنها را سراغ می گیرد. به او می گویند: ما مِنْ دابَّةٍ اِلّا هُوَ آخِذٌ بناصِیَتِها؛ [6] هیچ جنبنده ای نیست؛ مگر اینكه او مهار هستی اش را در دست دارد. او هنوز نمی داند كه مالك همه، یكی است و در پی شناختن صاحبِ خود به جستجو می پردازد. در آغاز، گمان می كند كه زمین و ستاره یا ماه یا آفتاب كه دارای عظمت اند، مالك اویند؛ امّا پس از تأمّل، پی می برد كه آنها نیز همچون او، مملوك و مربوب دیگری هستند در حركت و تحوّل اند و گرداننده آنها نیز دیگری است. سالها بر وی می گذرد و تجربه ها می اندوزد و در می یابد كه همه موجودات به هم مربوطاند و هستی، كاروانی است كه همه راهروان آن، همانند حلقه های زنجیر به هم متّصل اند و همچون اجزای ریز و درشت یك دستگاه، برای هم و در جهت واحدی با یكپارچگی و خویشاوندی تمام اجزا و عناصر با یكدیگر از یك مبدأند و به سوی یك مقصد به فرمان سلسله جُنبان آفرینش در یك راه اند: «اِنّ رَبّی عَلی صِراطٍ مُسْتَقیمٍ». [7] .

خدای متعال در قرآن كریم از زبان حضرت ابراهیم(ع)، داستان فطرت را، به گونه ای زیبا و دلربا، به تصویر كشیده است كه خواندنی است:

وَ اِذْ قالَ اِبْراهیمُ لِاَبیهِ آزَرَ أَتَتَّخِذُ اَصْناماً الِهَةً اِنّی اَرئكَ وَ قَوْمَكَ فی ضَلالٍ مُبینٍ. وَ كَذلِكَ نُری اِبْراهیمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ وَ لِیَكُونَ مِنَ الْمُوقِنینَ. فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَءا كَوْكَباً قالَ هذا رَبّی فَلَمّا اَفَلَ قالَ لا اُحِبُّ الْآفِلینَ. فَلَمَّا رَءَا الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبّی فَلَمَّا اَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ یَهْدِنی رَبّی لَاَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالّینَ. فَلَمَّا رَءَا الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبّی هذا اَكْبَرُ فَلَمَّا اَفَلَتْ قالَ یا قَوْمِ اِنّی بَری ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ. اِنّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّمواتِ وَ الْاَرْضَ حَنیفاً وَ ما اَنَا مِنَ الْمُشْرِكینَ. [8] و [یاد كن]هنگامی را كه ابراهیم به پدر خود «آزر» گفت: «آیا بُتان را خدایان [خود]می گیری؟ من همانا تو و قوم تو را در گمراهی آشكاری می بینم»؛ و این گونه، ملكوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم تا از جمله یقین كنندگان باشد. پس چون شب بر او پرده افكند، ستاره ای دید. گفت: «این، پروردگار من است»؛ و آنگاه، چون غروب كرد، گفت: «غروب كنندگان را دوست ندارم»؛ و چون ماه را در حال طلوع دید، گفت: «این، پروردگار من است. این بزرگتر است»؛ و هنگامی كه افول كرد، گفت: «ای قوم من! من از آنچه [برای خدا]شریك می سازید، بیزارم. من از روی اخلاص، پاكدلانه روی خود را به سوی كسی گردانیدم كه آسمانها و زمین را پدید آورده است؛ و من از مشركان نیستم».

ابراهیم(ع) در محیطی چشم گشود كه سراسر آن را شرك و اوهام پرستی فرا گرفته بود و در بتكده های مجلّل، بتهای زیادی دیده می شد و افراد زیادی پاسداری از این معبدها را برعهده داشتند. مردم آن سرزمین، گرفتار اوهامی بودند كه با دانشهای مخصوص آن زمان درهم آمیخته بود و به توارث و تقلید در نفوس ریشه دوانده بود و همه طبقات در برابر بتهایی كه به صورت پیشوایان گذشته بود و یا نقش ربوبیّت و تدبیر ستارگان را می نمایاند، سر تعظیم فرود می آوردند و پیشانی نیایش به خاك می ساییدند. در چه خاطری جز آنچه همه می اندیشیدند، اندیشه ای راه می یافت؟ چه چشم عقلی، جز آنچه همه می دیدند، می توانست ببیند؟ چه نفسی می توانست از بند اوهام، رهایی یابد و بطلان آنها را دریابد؟ چه زبانی جرئت آن را داشت كه سخن مخالفی بگوید؟ و سرانجام، چه اراده ای می توانست در برابر آنها پا برجا بماند؟ ابراهیم(ع) كه در پرتو ربوبیّت الهی به كشف و مشاهده «ملكوت» نائل آمده بود و تقلیدها و شهوات و انگیزه های نفسانی، حجاب فطرت او نشده و مانع تابش آیات روشن توحید بر او نگشته بود، توانست با دقّت و تأمّل در موجودات این جهان و تحوّلات آنها، ناشایستگی هر یك از آنها را برای ربوبیّت كشف كند. او بر این نكته تكیه كرد كه موجود ناپایدار و غروب كننده، موجودی است نیازمند و خود، نشانه ای بر بودن موجود بی نیازی است كه آفریننده و گرداننده جهان است. علّامه طباطبایی می نویسد: اگر آدمی ذهنی صاف و روشن داشته باشد و با قطع نظر از آنچه در روایات آمده است و پیش از آنكه ذهنش به مشاجرات اهل تفسیر و درهم آمیختن تفسیر آیات با مضامین روایات، و همچنین به آنچه در كتب تاریخ و در تورات و اسرائیلیات است، مشوب گردد، در این آیات (79-74 انعام) بیندیشد، از آهنگ آنها به خوبی در می یابد كه این سخنان از كسی صادر شده كه دارای ذهن صاف و شفاف و به دور از آلودگی های افكار و اندیشه های متناقض و اوهام بوده است. در حقیقت، سخنان كسی است كه از لطافت شعور و احساس و فطرت پاك، و ادراكاتِ آغازین عقل فطری وی نشئت گرفته و در قالب این الفاظ در آمده است. خلاصه اینكه اگر از روی انصاف در این آیات دقّت كند، تردید نخواهد كرد كه سخنان ابراهیم(ع) با قوم خود كه در این آیات حكایت شده است، بسیار به سخن یك انسان آغازین فرضی، مانند است كه زندگی خود را در نقبی (در زیر زمین) یا در غاری (در دل كوه) گذرانده است و با هیچ انسانی، جز برای رفع نیازهای ابتدایی اش در تماس نبوده است. گویا تا كنون چشمانش ستاره ای را ندیده و طلوع و غروب خورشید و ماه را در آسمان، مشاهده نكرده است؛ انسانی كه هنوز در جامعه های بشری و شهرهای وسیع آن قدم ننهاده است، با افكار و اندیشه های متضاد و متناقض و مذاهب و ادیان گوناگون، برخوردی نداشته است و اكنون، ناگهان، گذارش به سرزمینی وسیع كه یكی از جوامع بزرگ انسانی است، افتاده و صحنه هایی را می بیند كه هرگز ندیده است. [9] .


[1] سوره روم، آيه 54.

[2] سوره آل عمران، آيه 6.

[3] خورشيدبي غروب (نهج البلاغه)، ص 325.

[4] سوره نحل، آيه 78.

[5] سوره بلد، آيه 98.

[6] سوره هود، آيه 56.

[7] سوره هود، آيه 56.

[8] سوره انعام، آيه 79 - 74.

[9] الميزان، ج 7، ص 161.